اصالت هنری
وقتی یک اثر هنری توسط هوش مصنوعی خلق میشود، مهمترین ویژگی خودش را از دست میدهد: کمک انسانی به مردم برای ایجاد ارتباط با هم. این موضوع رفته رفته خطرناکتر هم میشود. OpenAI، برند قدرتمند هوش مصنوعی، اخیراً اعلام کرد که چت جیپیتی توانایی تولید تصاویر انیمه رایگان را بدست آورده است. این خبر باعث شد سیل عظیمی از تصاویر با تقلید از سبکهای انیماتورهایی مثل هیائو میازاکی و دیگر هنرمندان مشهور در اینترنت منتشر شود. این موضوع بهعنوان گام بعدی مرگ هنر و خلاقیت در نظر گرفته شده است، در کنار مرگ هنری نویسندگان، چون انتظار میرود رمانهای تولیدشده توسط هوش مصنوعی بازار را پر کنند. واقعیت این است که مواجهه با آثار هنریِ ساختهشده توسط هوش مصنوعی، احساسی عجیب یا شاید بهتر است بگوییم یک ضد احساس اساسی، پدید میآورد.
مشکل تنها این نیست که هوش مصنوعی اصالت ندارد؛ بسیاری از آثار انسانی هم همینطورند. مشکل عمیقتر این است: ذات هنر در فرایند خلق ماشینی از بین میرود و با آن، امکان وجود یک جامعه دموکراتیک هم در خطر قرار میگیرد.
هنر یک فعالیت انسانمحور است، نه فقط برای کسانی که رسماً «هنرمند» نامیده میشوند، بلکه برای همه انسانها. هنر فقط به چیدن رنگ، نقش یا صدا در کنار کلمات در قالبی خوشفرم محدود نمیشود. ذات هنر در خودِ فرآیند خلق آن نهفته است: باور به اینکه در عمل خلق هنر، فرد چیزی ناملموس و ویژه از درون خود را به اثر منتقل میکند. این باور، به نوبه خود، به دیگران اجازه میدهد تا احساسات و درک خود از جهان را روی اثر بگذارند و از این طریق، با هنرمند ارتباط برقرار کنند، ارتباطی که کلمات قادر به انتقال آن نیستند.

شکل 1 یک صحنه از فیلم «پسر و مرغ ماهی خوار» هیائو میازاکی. کاربران چت جیپیتی سبک او را تقلید کردهاند. عکسAP
ارزش بینهایت هنر نه در خود اثر، بلکه در آن چیزی است که با نمایاندن تجربه انسانی و وجودی یکتا پشت آن، ممکن میشود: اینکه اثر ردپای درونیات هنرمند و احساس منحصر به فرد او از بودن در جهان را منتقل میکند. فرآیند خلق هنر یک عمل انتقال است؛ انتقال حقیقتی ناگفتنی از خود به دیگری. در عوض، بیننده در اثر، بازتابی از احساسات درونی خود، ترسها و آرزوهای بیاننشدهاش را پیدا میکند. هنر وسیلهای است برای کاوش فاصلهها میان انسانها و در درون آنها، از طریق زبانی مشترک اما غیرمستقیم.
اما هنر همچنین مخاطبان را به یکدیگر متصل میکند. وقتی دو غریبه از یک اثر هنری متاثر میشوند و هر کدام آن را با احساسات درونی خود – شاید شامل تروما، خاطره یا آرزوهای غیرممکن – آمیخته میکنند، در سطحی از صمیمیت که تا قبل از این وجود نداشته، با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند. هنرمند و اثر هنری بهعنوان واسطه عمل میکنند و ارتباط با دیگران را ممکن میسازند، نه صرفاً بهعنوان مصرفکننده، بلکه بهعنوان انسانهایی که مانند همه ما، خود را فراتر از آنچه میتوانند بیان کنند، احساس میکنند.
به همین دلیل است که با همسر خود فیلم میبینیم، رمان میخوانیم یا قدم میزنیم وقتی باران میبارد و تنها هستیم. از دست رفتن این پیوندها پیامدهای عمیقی نه تنها برای روابط فردی، بلکه برای بافت اجتماعی و سیاسی گستردهتر دارد. یک روحیه دموکراتیک به این ارتباطات وابسته است: درک این که دقیقاً بهخاطر تفاوتهایمان و نه بهرغم آنها، جنبههای بنیادیِ وجودمان را با هم به اشتراک میگذاریم. بدون تجربه مشترکی که تفاوتها را تایید و محافظت کند، پیوندهایی که زندگی دموکراتیک را نگه میدارند، شروع به فروپاشی میکنند. جای آنها، جانشینهای خطرناک مانند قبیلهگرایی، هموفوبیا ، ترنسهراسی، اقتدارگرایی، فانتزیهای فاشیستی و … ظهور میکنند که تعلق را از طریق حذف، نفرت و خشونت وعده میدهند.
تصاویر، موسیقی و نوشتههای تولیدشده توسط هوش مصنوعی دینامیک زیباییشناختی را که روح انسانی بر آن متکی است، مختل میکند. ماشین نه آرزو دارد، نه در بدنی زندگی میکند که با ناراحتیها و سوءتفاهمها روبهرو شود و نه به محدودیتهای درونی خود اعتنا میکند. اثری که توسط ماشینها خلق میشود، در تفسیری مشخص، خالی از «خود» است. هیچ وجودی در ماشین حضور ندارد، بنابراین هیچ انتقال احساس یا ایجاد جامعه با دیگری در سطح ماشین ممکن نیست.
صاویر، موسیقی و نوشتههای تولیدشده توسط هوش مصنوعی دینامیک زیباییشناختی را که روح انسانی بر آن متکی است، مختل میکند. ماشین نه آرزو دارد، نه در بدنی زندگی میکند که با ناراحتیها و سوءتفاهمها روبهرو شود و نه به محدودیتهای درونی خود اعتنا میکند.
آنچه باقی میماند نوعی تقلید روحنماست، شبیهسازی که شاید چشم را فریب دهد اما روح را نه. شاید مشکل این است که در شرایط ناهمگون سرمایهداری معاصر، همین تقلید روح ما را فریب میدهد و باعث میشود که روح شکننده ما پژمرده شود.
والتر بنجامین در مقاله ۱۹۳۵ خود با عنوان «اثر هنری در عصر بازتولید تکنولوژیک» هشدار داد که فاشیسم سیاست را بزک میکند و به تودهها توهم ابراز وجود میدهد در حالی که قدرت مادی آنها را میگیرد. هنر هوش مصنوعی بهشیوهای مشابه عمل میکند: ظاهر آزادی و وفور زیبایی را ارائه میدهد، در حالی که کنترل واقعی در دست کسانی باقی میماند که وسایل تولید – نه فقط کالاها، بلکه بهطور فزایندهای فرهنگ، تخیل و زبان – را در اختیار دارند. هوش مصنوعی هنر و دانش را دموکراتیزه نمیکند؛ بلکه آنها را تحت کنترل میلیاردرها، خصوصی و خودکار میکند؛ کسانی که همانند فرقههای شخصیتی رهبران دوران بنجامین فرانکلین، انتظار دارند ما آنها را نابغه بدانیم و به آنها احترام بگذاریم و حتی در عصر چت جیپیتی و شبکههای اجتماعی، کلمات و هویت خودمان را در اختیارشان بگذاریم.
ایلان ماسک، که طرفداری علنی او به ایدئولوژی نازی روزبهروز آشکارتر میشود، نمونهای از این دینامیک است. پروژههای هوش مصنوعی او مانند دیگر میلیاردرهای فناوری، هدفشان گسترش خلاقیت انسانی نیست بلکه محصور کردن آن در سیستمهای خودکار و سودمحور است که قدرت را متمرکز میکنند. برای مثال، پس از انتشار چتبات گروک توسط ایکسایآی حمایتشده توسط ماسک و همراهی آن با سیل محتوای تولیدشده توسط هوش مصنوعی در شبکه ایکس، هدف ایجاد خلاقیت نبود؛ بلکه خاموش کردن مخالفت، تقویت تقلید و انتشار محتوای سیاسی مورد نظر ماسک بود. همانطور که در دیگر شرکتهای بزرگ هوش مصنوعی مانند میدجنری[۱] و دیوین آرت[۲] دیدهایم، کاربران و هنرمندان گزارش دادهاند که محتوای شخصی و آثارشان بدون رضایت آنها برای آموزش این مدلهای هوش مصنوعی جمعآوری شده است. نتیجه این است که وفور ابزار مصنوعی، بیان و ارتباط انسانی را خفه میکند، به جای آنکه گسترش یا آزادیبخش باشد. همانطور که فاشیسم تودهها را به تماشاگر تسلط خودشان تبدیل میکند، هنر هوش مصنوعی ما را از مشارکتکنندگان خلاق به مصرفکنندگان منفعل شگفتیهای الگوریتمی تبدیل میکند – در حالی که به غلط ما را قانع میکند که توانمند شدهایم.
در عصری که تنهایی، بیگانگی و وارونه نمایی واقعیت شایع است، باید مراقب هر چیزی باشیم که ظرفیت ما برای ارتباط انسانی را بیش از پیش فرسوده میکند. پیامدهای این روند برای بشریت و آینده سیاسی ما نمیتواند خوشایند باشد. فیلسوف ایمانوئل کانت، مواجهه با زیبایی – چه در هنر و چه در طبیعت – را نیروی حیاتی توصیف میکند که ادراک، خواستهها و جامعه انسانی را زنده میکند. کانت معتقد است که زیبایی با کلمات یا مفاهیم قابل توصیف نیست؛ تنها احساس میشود. آنچه در مواجهه با زیبایی تجربه میکنیم، فروپاشی ظرفیتهای ما برای درک و بازنمایی است و ظهور «احساس زندگی» است که وجود ما را تعریف میکند. این احساس ما را وادار میکند تا به دنبال دیگرانی باشیم که بتوانیم این حس از خود را بهعنوان موجودی یکتا با آنها به اشتراک بگذاریم. به این ترتیب، زیبایی تجربهای فراهم میکند که از طریق آن و در دل تفاوتهایمان، با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم. کانت این تجربه مشترک زیبایی را حس مشترک[۳] نامید. این چیزی است که هنر را به نیروی اجتماعی و سیاسی بنیادین تبدیل میکند. همین امر باعث میشود که هنر برای مقاومت در برابر «مبتذل شدن» ما در روزگار کنونی ضروری باشد – و دلیل آنکه هنر هوش مصنوعی، همانطور که میازاکی گفته است، «توهینی به خود زندگی» است.
هنر هم خلق میکند و هم بر جامعهای از احساس متکی است؛ درکی نانوشته بین انسانهایی که ممکن است بهواسطه زمان، مکان یا شرایط از هم جدا باشند. این موضوع باعث شد نظریهپرداز سیاسی مشهور، هانا آرنت و پس از او، ایلین اسکاری، حس مشترک کانت و پرورش باز بودن نسبت به زیبایی را اساس امکان زندگی سیاسی دموکراتیک برای مقابله مؤثر با فاشیسم بدانند. هنر هوش مصنوعی نمیتواند در این سنت مشارکت کند؛ بلکه در واقع علیه آن عمل میکند.
با همهگیر شدن هنر هوش مصنوعی، ما در یک چهارراه هستیم. جایگزینهای ضد هنر که آن را صرفاً به یک شی تقلیل میدهند و ما را بهعنوان سوژههای انسانی نادیده میگیرند و روابط اجتماعی را که هنر واقعی نگه میدارد، تهدید میکنند. از سوی دیگر، این تهدید میتواند ما را به بازپسگیری هنر و حساسیت های لازم به منظور محافظت از آن در برابر سرمایهداری وادارد و این انگیزه را دهد که تولید فرهنگ مصنوعی تحت کنترل میلیاردرها را رد کنیم.
برای این کار، باید وسوسه استفاده از ماشینها برای هنر و زبان و همچنین، همانطور که افرادی مانند مارک زاکربرگ تلاش کردهاند ما را به آن ترغیب کنند، برای دوستی، رواندرمانی، حکمت یا تفکر انتقادی، رد کنیم. باید از درهمآمیختن عمیقترین احساس خود با اشیاء که بهرهکشی میکنند و غنی نمیسازند، خودداری کنیم. در حالی که هنر هوش مصنوعی روح را مسموم میکند، خلق واقعی هنر نوعی مراقبت از روح است، هم از خودمان و هم دیگران. هنر همواره راهی برای معرفی کردن خودمان به یکدیگر بوده است . در عصری که تنهایی، بیگانگی و وارونه نمایی شایع است، باید مراقب هر چیزی باشیم که ظرفیت ما برای ارتباط انسانی را بیش از پیش فرسوده میکند.
هوش مصنوعی میتواند تصاویر تولید کند، ترکیببندی نماید و اثر سبک را تقلید کند. اما نمیتواند به سوی دیگری حرکت کند تا وجود هنری را ایجاد و پرورش دهد. بدون آن، هیچ هنری وجود ندارد.